داستان پسر بچه‌ای با بیماری استخوان‌زایی ناکامل و اختلال اوتیسم، که با دیدگاه شاداب و بامزه خود از زندگی، اطرافیان‌اش را نیز تغییر می‌دهد.

برخوردی به‌ظاهر اتفاقی بین دو زن در سفری با اتوبوس، که هر دو چمدانی سیاه و مشابه دارند، به یک بازی خطرناک گربه و موش تبدیل می‌شود، زمانی که یکی متوجه می‌شود چمدانش را با قاتلی عوض کرده است. در حالی که هر کدام سعی می‌کنند دیگری را فریب دهند، رازهای مرگباری فاش می‌شود و آن‌ها درمی‌یابند که شاید ملاقاتشان تصادفی نبوده و اشتراکات بیشتری نسبت به آنچه فکر می‌کردند دارند.

دوایت با باور کردن این خبر که مافیا دیگر در نیویورک برای او چیزی ندارد به تولسا در اوکلاهاما فرستاده می شود. او در محیط جدید جا می افتد و با بررسی اطراف خود برای پیدا کردن شرکای جدید وقت کشی نمی کند.